گفتوگوی صمیمی با فوق تخصص خون و آنکولوژی و رئیس هیئت مدیره مهرانه:
اگر مبتلا به سرطان باشم، دوست دارم تا آخرش زندگی کنم
دکتر مقیمی جزو اسامی هستند که غیر ممکن است نام مهرانه بیاید واسم ایشان نباشد ولی این بار میخواهیم کمی از نزدیک با ایشان آشنا شویم تا ببینیم دکتر مقیمی مهرانه به چه فکر میکند وچگونه می اندیشد؟
-----------------------------------------------------------------------------------------------
سلام خانم دکتر. ممنون که وقتتون رو به ما دادید.خودتونو معرفی میکنید؟
سلام من مینوش مقیمی متولد سال 48 از کرمانشاه هستم، البته پدرم اصالتا اهل ابهرهستند.
میخوام برگردم به قدیمها، اینکه کی اومدید زنجان؟
در شروع دوره تخصص باید مشخص کنی که بعد 3 سال کجا میخوای فعالیت کنی.من زنجان رو انتخاب کردم چون هم زادگاه پدرم هست و هم اینکه در این شهر متخصص آنکولوژی وجود نداشت.
در کدوم دانشگاه تحصیل کردید؟
دوره پزشکی عمومی رو دانشگاه ارومیه و تخصص رو در دانشکاه علوم پزشکی ایران و فوق تخصصم رو هم از تهران گرفتم.
-شما در دوران دبیرستان هدفتون پزشکی بود؟
بله هدفم فقط پزشکی بود. به این رشته باید واقعا علاقه داشته باشی نه اینکه بخاطر اسم و پولش بری دنبالش.
- دنبال چی بودین تو این رشته؟
من کلا مطالعه رو دوست دارم. اینکه بخونم و یاد بگیرم؛ و احساس میکردم پزشکی رشتهایه که خیلی از چیزایی که میخوام بدونم رو بهم یاد میده. پدرم هم که دبیر ریاضی هستن خیلی تشویقم میکردن.
-چند سالتون بود که تو زنجان شروع به کار کردین؟
اونموقع 35 سالم بود.
-وقتی شما شروع به کار کردید وضعیت زنجان درزمینه درمان سرطان چطور بود؟
اونموقع زنجان جز معدود شهرهایی بود که در انکولوژی عقب بود. کار رو از بیمارستان ولیعصر شروع کردیم که فقط یک بخش داخلی داشت .اون زمان مواجه بودیم با هجمهای از این نگرش که سرطان خوب نمیشه و همه مبتلایان فوت میکنن و معضل بعدی عدم اعتماد به بخش پزشکی زنجان بود که چطور میتونن سرطان رو درمان کنن؛
-این اعتماد سازی چطوری شکل گرفت؟
اولین جذب ما بیماران کم درآمد و بی بضاعت بودن چون کسانی که وضع مالی بهتری داشتن فورا میرفتن تهران. ولی کم کم مراجعه کننده بیشتر شد و اولین مریض من که شیمی درمانی کردیم، پسر جوانی بود که سرطان خون داشت و خداروشکر پیوند و درمان شد و الان زنده و سلامته. به تدریج که اعتماد مردم بیشتر شد و بیمارا زیاد شدن و مردم دیدن که میشه کارایی کرد افرادی پیدا شدن از جمله آقای دکتر خانی. با حمایت ایشون انتهای بخش داخلی رو یک شیشه کشیدن و دوتا اتاق بما دادن و این اتاق ها کم کم گسترش پیدا کرد و وقتی دیدن که مریضا دارن زیاد میشن یک فضای کوچیک با 2 تا اتاق رو دادن بهمون به عنوان درمانگاه.
-مهرانه چطور وارد زندگی شما شد؟
دیدم که از این بیشتر نمیشه توسیستم دولتی جلو رفت تا اینکه به فکر کمک گرفتن از خیرین افتادیم. یه مدت پرس و جو کردیم و در نهایت یکی از همکارا گفتند من با یک خیر هماهنگ کردم که صحبت کنیند و اون خیر حاج آقا وثوق بود. تابستون 85 بود که رفتم دفترشون و مشکلات رو توضیح دادم. ایشون جزو معدود افرادی بودن که تو جلسه اول توجیه شدند. به تدریج جلساتی رو برگزار کردیم که در این جلسات آقای گرانمایه و برخی معتمدین شهر به ما ملحق شدند. آقای گرانمایه که با تجربهتر بودن پیشنهاد دادن یک انجمن تاسیس کنیم و افراد مختلفی رو به جمعمون دعوت کردند و از همان جا تجارب ما شروع شد.
اسم مهرانه از کی شکل گرفت؟
اسم اولش "انجمن سرطانی های زنجان" بود که بعدها با پیشنهاد حاج آقا جواهریان به اسم "مهرانه "
تغییر نام داد.
-از نیاز به ساخت کلینیک بگید:
بعد از راه اندازی بخش، مشکلات را بررسی کردیم و دیدیم که بیمارانی که برای رادیوتراپی به تهران مراجعه میکنن جایی برای اقامت ندارند. بنابراین تصمیم گرفتیم جایی را برایشان تهیه کنیم و آقای دکتر تبیانی محلی رو با 2 یا 3 اتاق به مهرانه دادند که بیماران محدودی رو پوشش میداد و وقتی به مهرانه اعتماد بیشتری پیدا کردند ساختمان 3 طبقهای واقع در خیابان ستارخان را به این امر اختصاص دادن اما ما به این هم قانع نشدیم و تصمیم گرفتیم رادیوتراپی را به زنجان بیاوریم و طی جلسه ای که داشتیم خیری قبول کردن پول زمین کلینیک را متقبل بشوند و در نهایت با کمک خیرین در عرض 5 سال توانستیم کلینیک را افتتاح کنیم.
-یادمه یه روز تو دفتر مرکزی که با آقای وثوق صحبت میکردین ایشون گفتن که رفتیم زیر بار وام اگه نتونیم پرداخت کنیم باید بریم زندان. قضیه اون وام چی بود؟
وقتی میخواستیم دستگاه اول رو بخریم؛ چکی رو آقای گرانمایه آوردن که امضا کنم و من بدون نگاه کردن به مبلغش امضاش کردم. ایشون گفتن به مبلغ نگاه نمیکنی گفتم که لازم نیست چون طرف معامله خداست بنابراین دلیلی برای نگرانی وجود نداشت وشاید اگر من نوعی و حاج آقا وثوق این ریسک رو نمیکردیم شرایط یکم سخت میشد.
-یعنی شما مسوولیت چه مبلغی رو تقبل کردین؟
فکر میکنم چک 1.5 میلیاردی بود که من و حاج آقا وثوق امضا کردیم.
-این 1.5 میلیارد از طریق کمک های مردمی تامین نمیشد؟
پول دستگاه 3 میلیارد بود و کل موجودی مهرانه 1.5 میلیارد بود. بنابراین ما نصف هزینه رو کم داشتیم و وام گرفتیم تا دستگاه که در گمرک بود آزاد بشه و خدمات به بیمار به عقب نیفته.
-مهرانه تا به امروز چقدر تونسته به ایده آل های حوزه ی پزشکی نزدیک بشه؟
میشه گفت خیلی نزدیک. وجود مهرانه در زنجان باعث شده هیچ نه ای در خدمات پزشکی برای بیمار وجود نداشته باشه. بهعلاوه از عوامل پیشرفت دانشگاه علوم پزشکی هم بوده و ما الان دانشجوی فوق تخصص هم میگیریم که کمتر دانشگاهی در سطح کشور این توانایی رو دارن.
-فکر میکنید علت اعتماد پیدا کردن مردم نسبت به مهرانه چی بود؟
با افتتاح رادیوتراپی هویت مهرانه عوض شد و مهرانه دیگه فقط یک واحد کمک رسانی نبود بلکه شکل درمانی هم به خودش گرفت و کارهای نویی که اینجا انجام شد باعث شد که مهرانه در کل کشور مطرح بشه و فکر میکنم دلیل عمده جذب این تعداد خیر اعتمادسازی بود که توسط کادر مهرانه صورت گرفت. به عنوان مثال وقتی شبههای در مورد مهرانه از کسی شنیده میشد تا حد امکان برای شفافسازی و آشنایی بیشتر اون فرد با مهرانه اقدام میکردن و این روند باعث شد در نهایت این افراد هم به خیرین و مبلغین مهرانه بپیوندن. تمام تلاش مهرانه بر این بوده که پول مردم رو به خدمت تبدیل کنه. وضعیت مالی رو شفاف کنه و براساس نیاز جلو بره و همه ی اینها باعث شد مهرانه به چیزی که الان هست تبدیل بشه.
-تاحالا شده که با دیدن بیمارها به خدا بگید چرا این کارو میکنی؟
نه من اصلا این نگرش رو ندارم.با اینکه هنوز از نظر علمی ثابت نشده اما به نظرمن سرطان ماه عسل ذهن مغشوشِ افرادِ و علت این امر هم میتونه جامعه باشه.در بیماری سرطان ما با یک سلول وحشی مواجهیم که در بدن مثل یک آدم وحشی در محیط جامعه میتونه آسیب بزنه. بنابراین وقتی در جامعه ای آرامش مختل بشه و استرس ها افزایش پیدا کنه سرطان هم افزایش پیدا میکنه. از عوامل دیگهای که باعث گسترش این بیماری در سطح جهان شده صنعتی شدن زندگی هست. مثلا 100 سال پیش که کشاورزی ارگانیزه بود بیماری هایی از این دست نداشتیم بنابراین به نظر من سبک زندگی عامل تعیین کننده در ابتلا به این بیماریه.
-سوئیس یه قانونی تصویب کرده اینکه بیماری که درد میکشه بنا به درخواست خودش به زندگیش خاتمه داده میشه. نظرتون چیه؟
خودم این درد رو تجربه نکردم که بخوام توصیف کنم این حس رو، ولی خیلی از این صحنهها دیدم. با اینحال اگر خودم باشم دوست دارم تا آخرش زندگی کنم و هنوز این طرز فکر رو قبول ندارم. من فکر میکنم در اون درد هم حکمتی هست. ما در اومدن و رفتنمون دخیل نیستیم که بخوایم تصمیم بگیریم و بنابراین نباید دخالت کنیم.
-پس به حکمت اعتقاد دارین؟
بله کاملا معتقدم.من توی زندگیم بالا و پایین زیاد داشتم و با تجربه کردن همهشون به این نتیجه رسیدم که در هر کاری حکمتی نهفتهست. به همین دلیل من به همه بیمارام میگم انقدر به خودتون نگید چرا من؟چون فعلا شاید نتونی جوابی پیدا کنی و بیخودی درگیر این سوال میشی، شاید بعدها وقتش برسه که به حکمتش پی ببری.
به عنوان یک پزشک فکر میکنید چقدر قدرت دارید؟
هیچ قدرتی... ما فقط کمک کنندهایم.من به همه همراهان بیمار همون ابتدا توضیح میدم که از لحاظ علمی روند این بیماری چطور هست ولی قطعا فقط علم تعیین کننده نیست. توکل، تسلیم، حکمت و امید هم هست...
-به بچههاتون هم توصیه میکنید مسیر شمارو برن؟
من خیلی عوض شدم.همیشه فکر میکردم چون من این مسیر رو رفتم و موفق شدم؛ دخترم هم باید این مسیر رو بره در حالیکه دخترم روحیه متفاوتی داره. به نظرم سخت ترین کار زندگی بچه بزرگ کردنه مخصوصا در دوران بلوغ. برای اینکه با یک انسان مجهول مواجهی و باید بدونی که تو کارهای نیستی و فقط باید بستر رو فراهم کنی تا اونچه فطرتش هست رو شکوفا کنه و شکل بده، تو صاحب اون نیستی.
-گفتین که اولین بیمارتون هنوز زندس؟
بله. اولین بیمارم یه پسر 18 ساله به اسم افضل بود. اون زمان امکاناتمون خیلی کم بود و به خانوادش گفتیم که اگر میخواید ببریدش جای دیگه ولی گفتن نه میخوایم همینجا درمان شه و درمان هم شد.موردی بود که باعث اعتماد سازی شد در وهله اول برای پرسنل وهمکاران. باعث شد در کادر این اعتماد ایجاد بشه که در زنجان هم میشه سرطان رو درمان کرد. ولی به دلیل عدم آشنایی پرستارها با کار شیمی درمانی، کار پراسترسی بود؛ چون هنوز پرستارها با روند شیمی درمانی آشنا نبودن؛ ولی به هر حال برای من پر از تجربه و یادگیری بود.
-سلامتی از نظر پزشکی برای فردی که مبتلا به سرطان شده و بهبود پیدا کرده با فردی که مبتلا نشده چطور تعریف میشه؟
بستگی به فرد داره. من بیماری داشتم که با این بیماری شکفته شده و تغییر رفتار داده و بیماری هم داشتم که الان 10 ساله میاد و هنوز هم میگه چرا من؟ متاسفانه افرادی که واقعا تغییر میکنن درصدشون خیلی کمه و در مورد اون درصدی هم که تغییر نمیکنن باید حمایتهای روانشناسی برای خودشون و خانوادشون انجام بشه. کسانی که بیمار میشن فقط دغدغهی بیماریشون رو ندارن بلکه مسائل خانوادگی، فرزندان،مشکلات جامعه ،بیکاری و...هست. اگه صرفا بیماریبود شاید این درصد خیلی بالاتر میرفت.
- از مهرانه درس هم گرفتین؟
یاد گرفتم که آدم ها و جامعه رو بهتر بشناسم. من بارها اینجا افرادی رو دیدم که شبیه اونچه که میگفتن نبودن و در واقع پای کار میشه افراد مدعی رو از افراد کاربلد و کاری تشخیض داد. بعضی از افرادی که میومدن دو تا انگیزهی مهم داشتن؛ اولی پول و دومی قدرت. وقتی میدیدن که به هیچ کدوم نرسیدن میرفتن. علاوه بر اینها من تجربهی ارزشمند کار گروهی به دست آوردم، این مساله در کشور ما یکم مشکل هستش اما در مهرانه به خوبی تحقق پیدا کرد.
-کار انجام نداده دارین؟
یکی از مواردی که خیلی بهش فکر میکنم این هست که وقتی به دههی 50 میرسیم حتما باید یک یا چند مهارت داشته باشیم.حالا میتونه مهارت ورزشی باشه یا هنری یا هر زمینه دیگه.چون وقتی که سن و سال زیاد میشه آدم خیلی از توانایی هاش رو از دست میده. وقتی که دیگه نتونستی خوب ببینی و خوب بشنوی لااقل با اون هنر و مهارت میتونی خودت رو مشغول کنی. یکی از کارهای نکردم بدست آوردن این مهارتهاست. و یکی دیگه از کارهاییکه همیشه دغدغش رو دارم این هست که تمام تلاشم رو برای جذب نیروهای فوق تخصص بکار بگیرم تا نیروهای مورد نیاز بیمارستان تکمیل بشه که اگر روزی نبودم کاری کرده باشم که این بستر پایدار بمونه.
-الان شما یک سری حرفها زدید که چکیدهی تجربیات زندگیتون بود بنظرتون ما میتونیم این تجربیات رو درک کنیم؟
باید خودتون ببینید و حس کنید.اینکه بگم من فلان کار رو کردم و موفق شدم پس دیگری هم با این مسیر به موفقیت میرسه کاملا غیرممکن خواهد بود چون راه هرکسی متفاوتِ. ولی خب یک سری مسائل کلی مثل زندگی کردن در حال، انرژی،شکرگزاری، کلام خوب،کم کردن وابستگیها و... هست که این نگرشها ثابتن.یکی از کارهایی که خیلی کمکم میکنه نوشتنه.چون به نظرم یکی از وظایف هر فردی این هست که چیزی از خودش بجا بزاره و تجربیاتش رو ثبت کنه.حالا نه اینکه در سطح گسترده بنویسم ولی دوست دارم جوری باشه که که متنی برای بچههای خودم بجا بزارم.
-حرف آخرتون با بیماران و کسانی که نشریه رو میخونن چیه؟
فقط میخوام بگم که زندگی رو باید حس کرد و شاد بود با همه سختیهاش. سختی رو باید رد کرد. بزاریم رد شه و از دور بهش نگاه کنیم و ازش درس بگیریم و یه پله بریم بالاتر. ممکنه این پلهها ناصاف باشن و حتی مارپیچ باشه و شاید هم بیوفتیم؛ ولی دوباره باید بلند شیم و ادامه بدیم و زندگی کنیم.
"واحد نشریه مهرانه"