عشق و امید داروهای همیشگی برای مغز و قلب توست ! خوب زندگی کن حتی با سرطان...!
تا یک ماهِ بعد مراسم عروسیم با آدمی که عاشقانه دوستش داشتم،برگزار میشد.همه چی داشت خوب پیش میرفت.برای شروع زندگی جدیدم لحظه شماری میکردم.چند روزی بودحالم بد میشد وفکر میکردم شاید بخاطر استرس باشه.یک شب رفتیم بیرون...دستم توی دستِ یار بود،اونشب بهم قول دادیم همیشه با عشق کنار هم بمونیم،حتی در سخت ترین شرایط...در راهِ برگشت به خونه حالم یهو بد شد چشمام رو که باز کردم روی تخت بودم با سوزش دستم به خودم اومدم...با باز شدنِ در قیافه ی نگرانش رو پایین تخت دیدم.با لحنی مهربون گفت خوبی؟ گفتم آره بابا بزن بریم خونه...گفت بزار اول دکتر رو ببینم بعد میریم.مخالفتی نکردم...بعد از نیم ساعت برگشت با خنده بهش گفتم فکر کردم یادت رفته منو ترخیص کنی...لبخند بی جونی زد و گفت مگه میشه تو رو یادم بره؟ کلی از من آزمایش گرفتند و هیچکس هم به سوالام جوابی نمیداد...انقدر عصبی بودم که اومد کنارم،یک جور خاصی نگاهم میکرد ، جوری که میتونستم غم رو از چشماش ببینم...بی اختیار گفتم چیشده؟ گفت هیچی فقط هر چی بشه مهم نیست من کنارتم...لبم لرزید و گفتم مثلا چی؟ با حالت خاصی گفتم من دارم میمیرم؟ گفت این چه حرفیه خدانکنه ، منو تو یکعالمه برنامه چیدیم برای زندگیمون
بی توجه گفتم چیشده؟ گفت قول بده قوی باشی منم کنارتم ، سرطان اسمش ترسناکه اما...دیگه حرفاش رو نمیشنیدم...اشکام ریخت...باهام حرف زد و گفت نظرت چیه عروسی رو زودتر بگیریم؟ گفتم چرا؟ گفت خب سریع درمان رو شروع کنیم تا زود خوب شی...با نا امیدی گفتم مگه خوب میشم؟ اخم کرد و گفت دیگه نمیتونم و نمیشه و حرفای منفی حق نداری بزنی، اخه چرا خوب نشی؟همه چی خواست خدا و اراده ی ماست...تو خودت بخوای خوب شی ، حتما میشی.یکم زمان میبره و شاید سخت هم بگذره اما باید بخوای و بری جلو...سختی ها یک روزی تموم میشه...خیلی ناامید بودم یهو گفتم از هم جدا شیم...ناباورانه نگاهم کرد گفت چی؟گفتم من که میمیرم، تو هم اذیت میشی تو حق داری که با آدم سالم ازدواج کنی!عصبی شد و گفت کی گفته آدم های بیمار برای زندگی و عشق حقی ندارند؟من قبل از اینکه از بیماریت با خبر باشم عاشقت بودم وهستم...هیچ چیزی تغییر نکرده، قولِ دیشب رو یادت رفته؟ بغض کرده بودم چرا یهو اینجوری شد؟ با گریه خوابم برد...صبح با دیدن طلوع بیدارشدم چقدر قشنگ بود،به شرایط جدید زندگیم فکر کردم...به سرطان که هیچوقت فکر نمیکردم به جونم بیاد، اما خب اومد ! به این نتیجه رسیدم که خب سرطان دارم و باید قبول کنم...مگه آخر دنیاست؟ اصلا کی گفته سرطان برابر با مرگه...هرروز و هرلحظه ادم ها ممکنه بمیرند به هر دلیلی ! به خودم و خانوادم و آدمی که عاشقشم فکر کردم...همونی که با فهمیدن بیماریم شونه خالی نکرد ، با تمام وجود قدرتِ عشق رو برام تداعی کرد ، که با نیروی امید و عشق به زندگی میشه زنده موند حتی با سرطان...!موهامون رو با هم تراشیدیم...! میونِ گریه ها کنار هم خندیدیم...سالهاست که از زندگی مشترک ما میگذره و حتی صدای خنده ی بچه هم توی خونمون میپیچه.آره یک روزی سرطان اومد توی وجودم اما با تمامِ امید و با قدرتِ عشق، از وجودم بیرونش کردم ! و چقدر خوشبخت اند آدم هایی که امید دارند.امید دوایِ هر دردیه ! باید قبول کنی که بیماری اصلا نمیتونه عاملی برای مرگ ، عاشق نبودن و زندگی نکردن باشه.بیماری و هر چیز دیگه ای نمیتونه عاملِ جدایی تو از علایق و خواسته هات باشه.تنها چیزِ مهم در زندگی اینه که تا وقتی که نفس داری باید بجنگی برای خوب زندگی کردن، چه بیمار باشی و چه سالم ! تو فرمانده ی جسم و روح خودتی...عشق و امید داروهای همیشگی برای مغز و قلب توست ! خوب زندگی کن حتی با سرطان...!
زنده خواهی ماند اگر بخواهی...!
یادداشت: آیدا بیات